شنبه ۱۵ اردیبهشت ۰۳

كوچــي زاا

اينجا از خود نوشته هايم را مينويسم!

خدايا خودت ظهور كن

_ خانوما بايد حجاب داشته باشن. جامعه ي ما خيلي وضعش خرابه. ديروز من رفته بودم يه پاساژي؛ اسم نبــريـــدااا اسم نبــريـــدااا (!) تويِ مغازَش يه كـــاور (!) گذاشته بود ك تمام زينت زنانه رو به نمايش گذاشته بود. كــاوره دستاشو باز كرده بود، يني اينكه "بيـــا بغلــم بيـــا بغلـــم" (!) خب اينا آدمو تحريك ميكنه ديگه. من ك يه خانومم چند دقه واستادم نگاش كردم (!) چه برسه به جنس مذكر (!)

_ يكي از بچه ها: خانوم اون دستاشو اونجوري گذاشتن ك كيف و اينا بهش آويزون كنن.

_ خب برداشت من اين بود بيا بغلم بيا بغلم (!)

_ يكي از اون پشت با حالت خيلي عاقلانه: خانوم منظورتون مـايكَـنِــه ؟! (!)

_ عِــه شما به كاور ميگين مايكن؟ خب كاور كلمه ي فارسيه (!) ولي خارجيا مايكنو آوردن تويِ زبون ما ديگه. خب خيليا معنيشو نميدونن ولي همينجوري به كار ميبرن. خيلي از كلمه هايي ك ما از خارجيا ياد گرفتيم، معنيِ بدي دارن ! خب "مـــاي" ك يعني "كوتاه" (!) "كَــن" ــَـم ك يعني "بِــكَــن" ديگه (!!)

 

+ قسمتي از مكالمات ما و خانوم "ج" در كلاس ديني


93 |پَر|

93 يه جورى داره اشك مى ريزه انگــار دلش نمى خواد تَركمون كنه

گريه نكن رفــــيق

با تمومِ خوشى ها و ناخوشى هات

با تمومِ مهربونى ها و سنگ دلى هات

با تمومِ اشك ها و لبخندهات

برام عزيز بودى خيلى عزيز دلم برات تنگ مى شه

 

+نوروزتون پر از لبخند هايِ هميشگي :)

+اندر احوالات نوروزي ! دست ساز كوچي زايِ خونواده ^_^


بستي هايي كه نخورده ماند

آدم زميني ها توانستند خوشحال باشند و خوشحال باشند و خوشحال باشند ! و اين خوشيِ نامحدود را با جنگولك بازي هاي جلف و زننده و از مُد افتاده نمايش دهند.

حتي ميتوانم جلف بازي هايِ خوشيمان را چند بار تاكيد كنم تا خوب جا بيفتد !

و اين تاكيدم را هم ميچسبانم به آن جمله ي قبلي: و باز تاكيد ميكنم كه من سيزده سالُ اَندي سن دارم و هيجانــاتمان مناسب سنين بالايِ چهارده سالُ اَندي بود !

گويا اين را هم ميتوانم بگويم كه به قولِ بعضي ها فقط به بهانه ي ما ته تغاري ها اين پروسه انجام شد !

و اين مورد هم از قلم نيفتد كه بليط هايِ مجانيِ مان را كه قورت داديم، هيچ ! چند بليط مجاني سر راهي هم پيدا كرديم !

پ.ن: من و اين پروسه ي يك روزه ي رويايي قهرمانانه با زاغولك ! مدادرنگي ! الناز، پروسه ي خنده با طعم وحشت، خنده با طعم ترديد، خنده با طعم كوفتگي، خنده با طعم ضعف، خنده با طعم رهايي و خنده با طعم خنننننننده


يك نيمچه خاطره ي هشتادو شيشي

ما هم يك روزي آنقدر صغير بوديم ك گويا آنقدر ك حرفهاي ديگران بر خودمان تاثير گذار بود، حرفهاي خودمان تاثيرات خاصي بر ما نداشت !

اينجانب شيش سال بيشتر نداشتم ك همبازي هايم يك جفت دخترعمويِ سه چار سال بزرگتر از خودم بودند.

نويسندگي هايم از همان موقع شروع شد يا حالا بهتر بخواهم بگويم، من گوينده بودم و خواهري نويسنده !

 

برويم در قاب دفتر خاطراتم :

   امروز با اكرم و آرزو خاك بازي مي كردم كه شلوغ كرديم و اكرم باهامون قهر كرد و گفت انگار نه انگار من دارم واستون كار انجام مي دم، خودتون بيايد كارهاتون و انجام بديد (منظورش درست كردن خونه با خاك بود). بعد با آرزو تنها خاك بازي كرديم و آرزو حوصلش سر رفت و رفت خونه. منم با خودم گفتم كه اگه برم خونه اكرم براي هميشه با من قهر مي مونه؛ اكرم مي گفت آدمايي كه دروغ مي گن آدم نبايد باهاشون دوست باشه، آخه آرزو يه چيزي به من گفته بود و منم به اكرم گفته بودم و بعد آرزو به اكرم گفته بود كه به جان ابوالفضل من نگفتم و منم به اكرم گفتم كه به جان ابوالفضل من راست ميگم و آرزو دروغ ميگه. اكرم گفت آخه اين دوتا بي سواد چه ميدونن ابوالفضل كيه؟(منظور از بي سوادا منو آرزو بوديم). بعد گفت هر كي كه قسم مي خوره زبونش بايد قطع شه. و بعد از چند دقيقه گفت «خدايا من اشتباه كردم منو ببخش، من قسم خوردم كه هيچ وقت باهاشون دوست نميشم» و بعد يه جمله از طرف خدا گفت كه درباره ي اين بود كه با هم قهر نكنيم و بعد گفت «پس باشه مطهره، با هم دوستيم و بيا خاك برداريم و پرت كنيم اون طرف» بعد گفت 1،2،3 و با هم خاك و پرت كرديم. و آرزو هم سر و كله ش پيدا نشد :) :|


رسومِ سه بُعديِ شكسته شده

اگر درست يادم باشد يك موقعي كه بوس هايِ سه بُعدي مُد بود، خودم را در گوشه و كنار افراد غيرِ تُفي پنهان ميكردم تا مبادا افرادِ معروف به بوس هايِ تفي، سه بُعدِ لپُم را تبديل به اقيانوس هايي كنند ك فقط خودشان امثال آنها را ديده اند ! اما حال چه ؟ نه اينكه بوس ندهندااا ولي از آن اقيانوس ها فقط هوا باقي مانده !

مي آيند در يك متريِ تو و انتظار دارند ك خيلي شيك و مجلسي مثلا يك هوايي به لُپ هايت زده باشند و مجلس بوس بوسي را تمام كنند !

راستش من خودم هم خيلي مايل به آن چن بعدي ها نيستم و همچنين اين را هم بگويم ك مايل به ضايع كردن افراد هم نيستم ك به دو بُعد هوا ميرسانند و در ميروند !

گاهَـن حواستان باشد ك هنگام خوش و بِش ها، از جمله در رسوماتِ ايراني، شما سرتان را ثابت نگه داريد تا طرفتان هر چند بُعدي ك ميخواهد هوا انتقال دهد !! -_-


تولد آجي دندوني

تولد  تولد   تولدش   مبارك :))))

 

تولد آجي دندوني پيشاپيش مبارك :))))

آرزو هاي من براي آجي:

هميشه آجي دندوني موفقي باشي!!!!

هيچ وقت عصباني نشي!!!!

هميشه خوشحالي و خوشبختي پيشت باشه!!!!

هميشه ي هميشه ي هميشه ي هميشه سالم باشي!!!!

هيچ وقت با كسي قهر نكني!!!!

هيچ وقت منو يادت نره و دوستم داشته باشي!!!! ^_^

       تذكر سال: يادت باشه اگه روز تولدت بداخلاق و بد باشي، هميشه همينطوري مي موني!!!

 


خدمت به دروازه ي مدرسه

         خانم ساخانم آيمن

 

در گذشته هاي نه چندان دور، مسئول دروازه ي خروجي ورودي مدرسه كسي نبود جز (ايجاشو پليسي بخونين) جـــُـــز خانم "سا". خانم سا سر بچه هاي مدرسه داد مي زد و ما شيشمي ها دوست داشتيم كه پُست خانم "سا" رو داشته باشيم. زياد طول نكشيد كه خانم "ح" (معاون مدرسمون) گفت كه شورا ها مي تونن مسئول هر جايي بشن (البته مسئول هر جايي بشن رو از خودم در آوردم.)

 

منم به همين بهونه فردا صبحش با سرعت 380 تا به سوي خانم سا هجوم بردم و پس از اينكه توانستم خوب مُخ خانم سا رو شستشو دهم، به سوي خانم ناظم با همون سرعت 380 تايي هجوم برديم و با چهره اي معصومانه كه شبيه اون گربهِ يِ توي شرك شده بوديم، توانستيم مخ خانم ناظم را شستشو دهيم.

بعد از دو سه روز خدمت من به دروازه، خانم "آي" كه رئيس شوراي مدرسه هم هست، به سمت من و خانم سا هجوم آورد و گفت كه يعني چـــي!، منم مي خوام مسئول دروازه شم و از فردا تعداد ما به سه نفر تبديل شد و پس از اينكه مدتي از اين موضوع گذشت، حس حسودي يكي از بچه ها كه هميشه به طور خودكار عمل ميكنه، گل كرد و حالِ حالِ حال تعداد ما به چهار نفر رسيده است.

اما امروز به خاطر خبر چيني خانم آي، هر چهار تامون از خدمت به مدرسه بركنار شديم و خانم سا يك ريز آب غوره مي گرفت :((

توضيحات مختصر:خانم "سا" يكي از هم كلاسياي منه.  اونجايي كه گفته شده (به سوي خانم ناظم با همون سرعت 380 تايي هجوم برديم)، منظور از برديم اينه كه من و خانم سا هجوم برديم.

                         

 


پت و مت ميشويم !

اين موضوع يك موردِ بسيار عادي در موردِ يك دخترِ 12 ساله است ك خوردن يك چيزِ به قولِ خودش خوشمزه در كنار انيميشن هايي از جمله باب اسفنجي، عادتش شده باشد!

كتاب آشپزيِ مامان را از داخل كابينتِ متروكه بيرون آوردم ! همان كتابي ك تار عنكبوت از سروكولش آويزان بود و احتمالن من اولين كسي بودم ك آن را افتتاح ميكردم!

يك صفحه از ليست دسر ها را باز كردم ك مواد تشكيل دهنده اش اينها بودند: كاكائو. آرد. قهوه. كره. آب. قهوه. وانيل. پودر قند !

كره وانيل و پودر قند موجود نبود ولي توانستيم كره را از كسي قرض بگيريم ! به جايِ پودر قند از شكر استفاده كرديم و وانيل را بيخيالش شديم و مامان گف ك قهوه هم بدمزه اش ميكند ...

طبق همان كتاب پيش رفتيم، (البته با كمي كم كاري جزئي)! وقتي شكر و كره و كاكائو و آب را قاطي كرديم، خيلي آبكي شد و مامان هم يك عالمه آرد برنج ريخت و براي طعم بهتر يك ليوان شير هم اضافه كرد و باز هم آبكي تر از قبل شد. مامان تصميم گرفت مواد مورد نظر را خوب بجوشاند تا سفت شوند.

نيم ساعت گذشت و ما هم در انتظار يك دسرِ قابل خوردن، دسر را از صافي رد كرديم (چون تهش سوخته بود) و بعد چون داغ بود، درون يخچال گذاشتيم و در آخر از قلم نيفتد ك طعمِ عالي اش در حدي بود ك بعد از خوردنِ تنها يك قاشق بيخيالش شدم و كلا دسر درست كردن را كنار گذاشتم

و در آخر به اين نتيجه رسيديم كه امروز جمعه بود و اصلا باب اسفنجي اي در كار نبود ! >_

خواب جمعه ها


 

توي كل هفته، هيچ روزي مثل جمعه ها نيست. چون هم بيكارم و هم مي تونم تا يك و حتي دو اِ بعد از ظهر بخوابم ولي متاسفانه دقايقي كه بيش تر از دو و نيم مي خوابم، به محض باز كردن دو پلك چشم هام از هم كل خانواده رو جلوي چشمهام مي بينم كه يكي يكي سرم يك داد كوچك مي زنند تا آدم از هر چي خوابه بدش بياد ولي آدم هر چه قدر از خواب بدش هم بياد، نمي تونه جمعه ها رو زود پاشه.

 

                                                   

 


كوچي كِلكايِ خورشيدي

   

يه روزي من به دختر كله خورشيدي معروف بودم. اون روزايي كه خانم آرايشگاهي جلوي مو هاي منو بيش تر از وسط كوتاه كرده بود و من هر روز مجبور به اتو كشيدن موهام بودم تا آنها را به پنبه تبديل كنم؛ چشمتان روز بد نبيند ولي صبح كه از خواب بلند مي شدم، دوباره تبديل به همون دختر كله خورشيدي مي شدم.

همه ي آن روزهايِ سخت و دردناك گذشت و موهايِ من با كمك ويتامين هايِ موجود، رشدي يكهويي كرد و من از همينجا ميخواهم از اتو مويِ عزيزم تشكر كنم ك تنها همدم من در اين شرايط بود :|