شنبه ۲۹ اردیبهشت ۰۳

يك نيمچه خاطره ي هشتادو شيشي

اينجا از خود نوشته هايم را مينويسم!

يك نيمچه خاطره ي هشتادو شيشي

ما هم يك روزي آنقدر صغير بوديم ك گويا آنقدر ك حرفهاي ديگران بر خودمان تاثير گذار بود، حرفهاي خودمان تاثيرات خاصي بر ما نداشت !

اينجانب شيش سال بيشتر نداشتم ك همبازي هايم يك جفت دخترعمويِ سه چار سال بزرگتر از خودم بودند.

نويسندگي هايم از همان موقع شروع شد يا حالا بهتر بخواهم بگويم، من گوينده بودم و خواهري نويسنده !

 

برويم در قاب دفتر خاطراتم :

   امروز با اكرم و آرزو خاك بازي مي كردم كه شلوغ كرديم و اكرم باهامون قهر كرد و گفت انگار نه انگار من دارم واستون كار انجام مي دم، خودتون بيايد كارهاتون و انجام بديد (منظورش درست كردن خونه با خاك بود). بعد با آرزو تنها خاك بازي كرديم و آرزو حوصلش سر رفت و رفت خونه. منم با خودم گفتم كه اگه برم خونه اكرم براي هميشه با من قهر مي مونه؛ اكرم مي گفت آدمايي كه دروغ مي گن آدم نبايد باهاشون دوست باشه، آخه آرزو يه چيزي به من گفته بود و منم به اكرم گفته بودم و بعد آرزو به اكرم گفته بود كه به جان ابوالفضل من نگفتم و منم به اكرم گفتم كه به جان ابوالفضل من راست ميگم و آرزو دروغ ميگه. اكرم گفت آخه اين دوتا بي سواد چه ميدونن ابوالفضل كيه؟(منظور از بي سوادا منو آرزو بوديم). بعد گفت هر كي كه قسم مي خوره زبونش بايد قطع شه. و بعد از چند دقيقه گفت «خدايا من اشتباه كردم منو ببخش، من قسم خوردم كه هيچ وقت باهاشون دوست نميشم» و بعد يه جمله از طرف خدا گفت كه درباره ي اين بود كه با هم قهر نكنيم و بعد گفت «پس باشه مطهره، با هم دوستيم و بيا خاك برداريم و پرت كنيم اون طرف» بعد گفت 1،2،3 و با هم خاك و پرت كرديم. و آرزو هم سر و كله ش پيدا نشد :) :|


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد