شنبه ۱۵ اردیبهشت ۰۳

اين منِ سي و اندي ساله

اينجا از خود نوشته هايم را مينويسم!

اين منِ سي و اندي ساله

نشسته ام روي اين نيمكت و مثل پدربزرگم يك روزنامه كه پر است از خبرهاي شهرستان را ميخوانم و سرم را به علامت تاييد به پسر بچه اي كه سر حوضچه آب بازي ميكند، تكان ميدهم و لبخند ميزنم تا وقتي كه مادرش صدايش ميزند و من مسير رفتنش را دنبال ميكنم.

هنوز روي نيمكت چوبي نشسته ام و منتظرم ... منتظر اينكه تو بيايي با خيل عظيمي از بچه هايي كه بيست سال پيش ديده بودمشان ... درست توي همان كلاسي كه آخر راهرو بود و دستگيره نداشت و همان دستگيره بود كه تا يك سال سوژه شده بود!

تمام شد

و من پير شدم

درست يادم مي آيد آن روزي را كه ميگفتم حالا حالا ها مانده تا آن روز! ولي ديدي؟ ديدي چه زود روز قرارمان فرا رسيد؟ من يادم مانده بود ولي آن مدرسه ديگر همان مدرسه نبود!

پ.ن: دو سال پيش بود و گفتي بيست سال ديگر همينجا، همين مدرسه، همين كلاس، باشد وعده ي اولين ملاقات سي نفريمان بعد از بيست سال! و ما همه نامه نوشتيم و تو قول دادي نامه ها دست نخورده بمانند تا همان تاريخ و هر كسي به دست خط خودش بخندد!

جناب! تو معلم نمونه اي بودي و هستي!

http://s3.picofile.com/file/8213699300/CYMERA_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B5%DB%B0%DB%B9%DB%B1%DB%B5_%DB%B2%DB%B0%DB%B3%DB%B9%DB%B5%DB%B7%D8%B7%D8%B2%D8%B7.jpg

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.