شنبه ۱۵ اردیبهشت ۰۳

بلاگي هاي جان

اينجا از خود نوشته هايم را مينويسم!

بلاگي هاي جان

چند سال ديگر ...

# محدثه نميداند كله اش را به كدام ديوار بكوباند؛ اميدش را نسبت به خودش از دست داده و احتمالن نفرت از مرد ها را كنار گذاشته و ميخواهد دكتر مهندسي پيدا كند! ولي در راه مخ زني كنترلش را از دست ميدهد و لگد به بختش ميزند!

# ترمه روان شناسي ميخواند و ميخواهد ادامه تحصيل بدهد! حالا شايد بعدن به ازدواج فكر كند! اصرار نكنيد شوهر دوست ندارد!

# مائده هنر خوانده و استاد پيانو يا شايد عكاس شده است. ازدواج كرده و ديگر به محمد موسوي فكر نميكند!

# نگار پاسخش به فكر كردن درباره ي آرزوهايش: اوووو كي ميره اين همه راهو! نگار موفق به كسب تخصص دستگاه گوارش شده است و فرار از مذكر ها را كنار گذاشته و احتمالن عاقايشان هم همكارشان هستند كه به كلاس خانوادگيشان بخورد! نگار همرنگ جماعت ما چادر مشكي به سر ميكند! ننه اش دوست دارد!

# بيدار مادر دو فرزند شده است و سرش كلي شلوغ شده است! كهنه ميشورد! غذا درست ميكند و ميبرد براي عاقايش! فرزندان را ميبرد پارك و خلاصه يك پارچه خانومه واس خودش!

# اچ يك بدن ساز و قهرمان زيبايي اندام شده است ك در كنارش هم در يكي از بازار هاي اصفهان كاسبي ميكند و من ميگويم كه يك كاسب آينده نگر است كه بلد است چگونه آينده ي خود را تَرگُل وَر گُل كند!

#خودم: خوشبختانه من را به تخت بستند و بعد از چند سال اعتيادم به نت و موبايل را ترك كردم.

_من كوچي زا هستم! دو ساله پاكم!

+سلام كوچي زااااا !

حالا ميتوانم با خيال راحت به مريض هايم برسم :))


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد